panisapanisa، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 26 روز سن داره

بهترین بهانه ی نفس کشیدن مامان و بابا

مراحل بیدار شدن پانیسا و کش و قوس اومدنش

عزیزم اینجا هنوز قنداق فرنگیت میکردم تا دست و پا نزنی و بتونی بخوابی...صبحا وقتی قنداقتو باز میکردم سریع یه کش و قوس مفصل میومدی.... اینم عکساشه:                                                                    ...
26 تير 1392

اولین عید نوروز پانیسا

سلام عزیز دل مامان...عیدت مبارک گلم.... این اولین عیدیه که جمع 2 نفره من و بابا با وجود گرم شما 3 نفره شده گلم و همینطور این اولین عیدیه که شما داری تجربه میکنی. عزیزم امیدوارم سالهای سال در کنار همدیگه و زیر سایه ی بزرگترا به شادی و سلامتی زندگی کنیم... من و شما که تا الان نزدیک 2 ماهه که تهرانیم بابایی هم واسه 4شنبه سوری اومد تهران پیش ما....ما امسال عید عروسی عمه رو در پیش رو داریم...از چند هفته قبل من و شما با عزیز جون و بابا جون میرفتیم واسه خرید عید و خرید عروسی....شما رو میذاشتیم تو کالسکه و با هم میرفتیم پاساژ...یه بارش که بابا برای سر زدن به ما اومده بود تهران واسه خرید با ما همراه شد.... یادمه اولین بار که شما رو بردیم ...
26 تير 1392

عروسی عمه

 عزیز دلم امروز روز عروسیه عمه ست... صبح با عزیز جون و شما رفتیم آرایشگاه تا مامان آماده شه...بعدش اومدیم خونه و عزیز جون رفت آرایشگاه تا خودشو آماده کنه...بعدش هم لباس ناناز شما رو بهت پوشوندیم...خیلی بهت میاد گلم...ماه شدی....عروس کوچولوی خودمی عزیزم...درست عین فرشته ها شدی نانازم... ساعت 5 از خونه زدیم بیرون و زود هم رسیدیم باغ عروسی...عزیزم مامان و بابا هم تو همین باغ عروسیشونو گرفتن...جالب اینکه وقتی هم که شما رو باردار بودم برای عروسی یکی از اقوام دوباره به همین باغ اومدیم و حالا خود شما که به دنیا اومدی باز همین جا اومدیم...صاحب باغ دیگه ما رو کاملا میشناسه...وقتی که ما رسیدیم اونجا هنوز خیلیا نیومده بودن ما هم برای خودمون ...
26 تير 1392

واکسن 4 ماهگی و رفتن به عباس آباد

سلاااااااااااااااام آلوچه ی مامان: با بابایی شما رو بردیم بهداشت و واکسن 4 ماهگیتو زدی....بمیرم برات گریه هم کردی اما بابا سریع با سوئیچ ماشینش حواستو پرت کر..رشدت هم خوب بود و مشکلی نداشتی... عزیزم این روزا داری تلاش میکنی تا اجسام رو با دستات بگیری و این کارت خیلی خنده داره....مثل آدم آهنی هر 4 انگشتتو به هم میچسبونی و خیلی آروم به طرف اجسام میبری تا بگیریشون...خیلی خنده داره بعد از واکسنت اومدیم خونه و لباساتو کم کردم تا تب نکنی و از همون اول برات کمپرس آب سرد گذاشتم و قطره استامینوفن دادم....و شما هم گرفتی خوابیدی...این عکسته: دختر گلم خدا رو شکر این دفعه اصلا تب نکردی و حالت خوب خوب بود...برای همین تصمیم گرفتیم بریم مسافرت...ع...
26 تير 1392

برگشت به ساری و بودن با عمه جون پانیسا

عزیز دلم ما امسال به خاطر شما روز 13 به در رو ترجیح دادیم خونه باشیم و جایی نریم...14 هم وسیله هامونو جمع کردیم و بعد 2 ماه تهران موندن با بابایی رفتیم ساری....موقع  خداحافظی با عزیز جون و بابا جون و دایی ها گریه کردم امیدوارم این دوران سخت جدایی هم هر چه زودتر تموم شه و با بابایی برای همیشه بیایم تهران زندگی کنیم.... سخته...واقعا سخته امیدوارم تا قبل از اینکه شما بزرگ شی و عقلت به این چیزا برسه بیایم تهران...چون میدونم اون موقع برای شما هم سخت میشه...هم دوری از بابایی برات سخت میشه هم جدایی از عزیز جون اینا برات سخت میشه...همش نگرانم که از نظر روحی آسیب ببینی...خدایا از ته دلم دعا میکنم خودت حاجت منو بده...نمیخوام بچم هم همش تو دلش یه...
26 تير 1392

عکس های دخملیم

عزیزم شما وقتی که 4 ماه و 18 روزت بود تونستی غلت بزنی و از پشت به پهلو و از پهلو رو شکم بری...خودتو ببین چه ناز خوابیدی:                                               اینجا اولین باره که سوار روروئکت شدی...خیلی هم خوشحالی...ببین هنوز پاهات به زمین نرسیده: نمیدونم چرا اصلا دوست نداری رو شکم بذارمت... پانیسا در حال ذوق کردن و بازی کردن با آویز تختش که دایی نیما بهش عیدی داده...دست دایی اش درد نکنه                     &nb...
26 تير 1392

شروع غذای کمکی پرنسس پانیسا

سلام عشق کوچولوی مامان...ما برای شروع غذای کمکی نمیدونستیم دقیقا از کی میتونیم بهت غذا بدیم...یکی از دکترات میگفت از 4.5 ماهگی و یکی دیگه میگفت از 5 ماهگی...وقتی 4.5 ماهت شده بود تصمیم گرفتم به حرف دکتر اولیه گوش کنم و بهت فرنی بدم (اون موقع شما تازه بیرون روی گرفته بودی)... بار اول که فرنی رو درست کردم خونه مامانی اینا بودیم و یادم افتاد که باید شیر رو رقیق میکردم برای همین اون فرنی ای که پخته بودم رو خودم خوردم...بعدش برای بار دوم درست کردم که چون شیری که تو ظرف ریخته بودم خیلی کم بود همش تبخیر شد و چیزی نموند... بعدش برای بار سوم درست کردم که همه چیش میزون شد اما درست تو لحظه آخر وقتی هنوز سر گاز بود یکی از پشه های خونه ی مامانی اینا ا...
26 تير 1392

تولد یاسمن

عزیز دلم امروز میخوایم بریم تولد خواهرت(یاسمن).... قبلا کادوشو گرفتم...البته موقع خرید کادوش شما رو گذاشته بودیم پیش مامانی...خودم با بابایی رفته بودم یه کم خرید کنم...که شما گرسنه ات شده و شروع به گریه کردی...مامانی بهمون زنگ زد که زودتر بیایید خونه پانیسا داره بد جوری گریه میکنه...دیگه ما هم با عجله خودمونو رسوندیم خونه...خیلی گریه میکردی...سریع بهت شیر دادم...اما به جز گشنگی جاتو هم کثیف کرده بودیاااااا شیطون.... آماده شدیم و به شما هم یه پیرهن خوجل پوشوندیم و با دختر دایی بابا که خونمون بود(خاله شبنم) رفتیم تولد... اونجا همه از شما خوششون اومد و بغلت میکردن...شب خوبی بودی و خوش گذشت...شما هم خیلی ذوق میکردی و دوست داشتی نورهای رو ...
26 تير 1392

واکسن 6 ماهگی و اومدن به تهران

دخمل عزیزم سلام نانازم...شما امروز 92/3/28... 6 ماهت شددددد....مبارکت باشه گلم... امروز صبح با بابایی شما رو بردیم بهداشت محلمون برای واکسن...خدا رو شکر رشدت خوب بود و هیچ مشکلی نداشتی...واکسنتم زدیم...طبق معمول گریه کردی عزیزم...اما ما زود حواستو پرت کردیم تا دردت یادت بره...شمام زودی یادت رفت و به رومون خندیدی دخمل خوش خنده ی ما... بعدش اومدیم خونه و لباساتو کم کردم و کمپرس آب سرد رو پات گذاشتم که پات ورم نکنه...خدا رو شکر اصلا تب نکردی و حالت خوب خوب بود...برای همین تصمیم گرفتیم برنامه سفرمون به اراک رو کنسل نکنیم...آخه خاله مامان (خاله فرشته) داره از مکه میاد و دعوتمون کرده خونشون... فردای اون روزی که برات واکسن زدیم  بارو بن...
26 تير 1392

اولین مسافرت پرنسس پانیسا

عزیزترینه مامان امروز ظهر با خاله فرشته که دیشب از مکه رسیده تهران با دایی نیما و زن دایی سارا که تازه از شیراز رسیده(رفته بود مسافرت) با عزیز جون و بابا جون و من و شما و بابایی همه با هم رفتیم اراک... 4 ساعت بعد رسیدیم...همه فامیل اومده بودن استقبال خاله اما همه چون برای اولین بار بود که شما رو میدیدن بیشتر به شما توجه کردن.... اون شب رو بعد از یه استراحت رفتیم سالن شام بخوریم...شیلون خاله فرشته...  همه فامیل اومدن...خیلی ها رو مدت ها بود ندیده بودم...آخرین بار که اراک رفته بودیم 2سال پیش بود...بعدش من باردار شدم و استراحت مطلق...حالا که شما 6ماهه شدی فرصتی شد تا بریم اونجا و دیداری تازه کنیم... اون شب با د ختر دایی ها و دختر و پس...
26 تير 1392